نمایشگاه فرانکفورت 2 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

داستان دوم : دوست سفارشی سید حسین

 

بین ایرانی های شرکت کننده در نمایشگاه ، جوانی حزب الهی بود  حدود بیست و هفت  هشت ساله ، ........ ازتوی هتل و  سر صبحانه ، متوجه شدم که بد جوری توی کوک منه ..... فکرکردم شاید ازکراواتم خوشش نیومده ...... هرچند من توی ایران هم همیشه  کراوات می زدم ........ همه مسئولان و کارکنان ارشاد می دونستن  که من این تیپی ام و حاضر به هیچگونه مصالحه هم بر سرکراوات نیستم . و صد البته  و خوشبختانه به هردلیلی ظاهرا" این را پذیرفته بودند  .

اما این جوان را ندیده بودم و فکرمی کردم ، احتمالا"  ظاهر من ناراحتش می کنه ....... بهرصورت محل نذاشتم و پس ازاتمام صبحانه به اتفاق علی که حالا شده بود دستیارمن ، بطرف نمایشگاه راه افتادیم ........... حدود ده ونیم بود که رسیدیم،همه داشتن غرفه هاشون رو آماده می کردن . طبق نقشه راهنمایی که داشتم. یک راست رفتیم سالن پنج وغرفه روپیدا کردیم . مسئول سالن به سراغمون اومد و گفت؛ که بارمون  کجاست و خواست بریم سریع آنها را تحویل بگیریم.

علی با مدیرسالن بزبان آلمانی گفتگویی کرد و گفت :عمو شما همینجا بمونید..... من میرم وسایلتون را می گیرم میارم .......... فقط بارنامه تون روبه من بدین .

گفتم : مطمئن هستی نیازی به اومدن من نیست؟......

جواب داد : بله ........ خیالتون راحت باشه ...... این و گفت و با سرعت ازمن دورشد و رفت ...... روبروی غرفه من یک شرکت انتشاراتی اماراتی غرفه داشت ، که بعدا" فهمیدم متعلق به وزارت دفاع اماراتِ .......   دوتا خانم جوان متصدی اون بودند،.........

مشغول بررسی وضعیت غرفه بودم و داشتم  برای تزیین وچیدمان غرفه نقشه  می کشیدم  که یکی از آن خانم ها ، که کمی چاق بود ........ نفس زنان بسراغ  من اومد و به زبان انگلیسی گفت :  ببخشید ...... ما قدمان نمی رسد ...... امکان داره ..... این پلاکارد رابرای ما روی دیوار نصب کنید؟ ......

پاسخ دادم : البته ..... و روی صندلی که جلوی دیوار بود رفتم وآنرا برای شان نصب کردم و پس از حصول اطمینان از نصب دقیق و تشکرهردوخانم به غرفه برگشتم .............. درهمین زمان چشمم به همان جوان توی هتل افتاد ، .......  دیدم دقیقا" همۀ کارهای من را زیر نظرداره ...... بازهم به روی خودم نیاورد م و سرگرم کارهای اولیه غرفه آرایی شدم ......... همه وسایل مورد نیاز قبلا" به بخش تدارکات  نمایشگاه سفارش شده ودرغرفه قرارگرفته بود .......... ازجمله ویدئو پروژکشن ، پرده نمایش ، قفسه های کتاب ، میز ، صندلی  و ................... همه چیز همونطور که سفارش داده شده بود ........

داشتم میز و صندلی رو جابجا می کردم که یکی ازپشت سلام کرد وبنام صدام زد ........ بر گشتم دیدم همون جوونِ هست .......... گفت : می تونم  کمکتون کنم.

 گفتم : به شما زحمت نمی دم ...............

گفت : زحمت نیست ............. و بلافاصله وبدون اینکه منتظرجمله بعدی من بشه ........ کتش رو دراورد و روی یکی ازصندلی ها گذاشت وسرمیز رو گرفت ........ درهمین اثنا علی هم  با صندوق وسایل ، کتابها وکاتالوگ ها که ازایران فرستاده بودم رسید ....... جوون دستش رو سمت  علی دراز کرد و گفت : مجید هستم . علی متعجب دست داد و سلام وعلیک کرد........

مجید که انگارمیدونست باید توضیحی بده، گفت : راستش من ناشرم ، دوست سید حسین ، تبلیغات لشکر 27 ، می دونست ، شما توی نمایشگاه هستید  . سلام  رسوند و گفت ، خودم رو بهتون معرفی کنم و بگم به فلان  نشونی  ، اگرامکان داره هوای من رو داشته باشین ، چون دفعه اولم هست که ازایران خارج می شم و توی یه نمایشگاه بین المللی شرکت می کنم ....... واسه همین هم امسال غرفه نگرفتم ........ واومدم برای کسب تجربه .......... البته بعد ازاین نمایشگاه برای خرید تجهیزات چاپخونه باید برم منچسترانگلیس ، ....... که اگر امکان داره مهمون من با هم بریم اونجا  .... هرچقدرهم حق مشاوره بخواین روی دوتا چشمام

گفتم : من سید حسین رو دوست دارم  و بهش مدیونم ...... تا اونجا که بتونم  کمکت می کنم.محض گل روی سید حسین ..... نه بخاطر پول  .........

خوشحال  گفت : پس اگراشکالی نداره فقط اجازه بدین کنارتون باشم توی نمایشگاه و یاد بگیرم ........... هتل مون هم یکیه.

گفتم : بله متوجه شدم ازتوی هتل  زیرنظرم داشتی .........

جواب داد : منظور بدی نداشتم .......... فقط دنبال فرصت مناسب بودم خدمت برسم و پیغام داداش حسین رو بهتون بدم ...... البته از تهران و فرودگاه مهرآباد دنبال فرصت بودم .........

گفتم :  بسیارخب قبول  ....... فقط یک شرط داره 

پاسخ داد : هرشرطی باشه حرفی نیست ..........

گفتم : حتما" سید حسین این رو هم بهت گفته که من ادم پرحرفی هستم . اما حوصله آدمای پر حرف و فضول رو ندارم ..... اصلا" دوست ندارم کسی توی کارام سرک بکشه ...... بخصوص اگر بهش ربطی هم نداشته باشه ......

گفت: حاج حسین نگفته ...... اما الان برام روشن شد ........ قبول ........  پر حرفی و فضولی موقوف ...... ثبت شد .......

گفتم : پس بجنبیم که داره دیرمی شه ....... باید غرفه رو برای بازدید کنندها آماده کنیم .

ساعت  چهاربعدازظهر بود که کارامون به پایان رسید و زدیم بیرون ...... به پیشنهاد من  رفتیم ایستگاه مرکزی مترو ...... اونجا یه دوست جوان اهل ترکیه داشتم ، هم نام خودم  احمد  که دکه  فروش دونر داشت ، هروقت گذرم به  فرانکفورت میافته حتما" سری به اون می زنم ...... یک کباب ترکی ویژه با ماست وخیار چکیده فرد  اعلا  می زنم. .......... جای همتون خالی ........

بعد از خوردن  عصرانه توپ ، سه  نفری به سمت شهرک محل هتل راه افتادیم ......... حدود پنج بود که رسیدیم.

قرارشد استراحتی به کنیم وهشت برای خوردن شام بریم رستوران چینی که علی پیشنهاد  کرده بود. من و علی رفتیم اتاق خودمون  ...... اون هم  رفت اتاق خودش ......

بعد از استحمام روی تخت درازکشیده بودم که  علی پرسید: عمو فضولی نیست یه سوالی بپرسم

گفتم  : نه عمجون بپرس ........

گفت : شما این مجید آقا رو قبلا" نمی شناختین .......

گفتم : نه...... ولی کسی که معرفیش کرده خوب می شناسم ........ سید حسین خالدی فرمانده واحد تبلیغات لشگر27 محمد رسول الله ...... نه یکبار ....... بلکه سه بارجون من رو توی جنگ نجات داده  ...... خیلی بچه باحالیه  ....... نمیتونم روش رو زمین بندازم  ..... بیخودی هم سفارش کسی رو نمی کنه .................. نگران نباش جای نگرانی نیست ......... پیغوم و نشونی رو هم که داد فقط منو سید ازش با خبریم .........

علی هم قانع از پاسخ  روشن من  توی تختش دراز کشید .......  تا استراحتی بکنه و برای شام سرحال باشه ......



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 17:6 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.